هویت مستقل رمان را، باید متعلّق به سدههای هفدهم و هجدهم؛ یعنی بعد از نویسندگانی نظیر سروانتس (Cervantes) و رابله (Rabelais) در اروپا، دانست. با شکست فئودالیسم (Feudalism) و شکستهشدن مطلقگرایی و فضای خشک و سلحشوری رمانس، جامعة بورژوایی گسترش یافت و تحولات اقتصادی و اجتماعی عظیمی رخ داد. بورژوازی (Bourgeois) پیوندها را از هم درید و ارتباط دیگری میان انسانها، بهجز منفعتطلبی عریان و بهجز پول بیرحم باقی نگذاشت. شور و جذبة غیرت مذهبی، اشتیاق قهرمانانه و نیز احساساتیگری عوامانه را در آبهای سرد حسابگریهای خودپرستانه غرق کرد و برای لیاقت شخصی، ارزش مبادله قائل شد و به جای آزادیهای انکار ناشدنی بیشمار، تنها آن آزادی نامعقول خاص را نشاند، آزادی تجارت را (وین،1381: 113). همزمان با گسترش این تفکرات، لوکاچ به تأسّی از اندیشههای هگل، معتقد بود که: «رمان اصلیترین شکل ادبی همخوان با جامعة بورژوایی است و تحوّل آن با تاریخ این جامعه پیوند تنگاتنگی دارد» (لوکاچ، 1380: 182). پدیدارشدن رمان بهعنوان اصلیترین ژانر ادبی این دوران، نتیجة تغییر ساختاری آگاهی بشر بود و تکامل آن نمایانگر تغییر شیوهای بود که انسان به واسطة آن خود را در ارتباط با همة مقولههای هستی، شناسایی میکرد.
از نظر لوکاچ، رمان شرح فراق، شرح دور ماندن از خانه و شرح بیخانمانی استعلایی فرد است. او نیز همانند شیلر (Schiller) و هگل (Hegel)، فرهنگ کلاسیک و حماسة یونان باستان را دورانی آرمانی و خاص در تاریخ قلمداد میکرد و مقولة کلیت (Totality)؛ یعنی همان وحدت همنوا و هماهنگ ذات و زندگی آدمی و جهان را، متعلّق به آن دوران میدانست. در جهان حماسه، تضادی بین وظیفه و واقعیت، هنر و هستی دنیوی، فرد و اجتماع و روح انسان و جهانی که روح خویشتن را در آن مییابد در کار نیست (فین برگ، 1375: 381). قهرمان حماسه، اجتماع است، درحالیکه قهرمان رمان، فرد است. فردی که خاستگاه او بیگانگی انسان مدرن با جهان بیرون است.
لوکاچ معتقد است در عصر حاضر، تنها طبقة پرولتاریا (Proletarian) است که شایستگی آن را دارد که در «حضور کلیت»، زندگی کند؛ زیرا تشابهات جدّی و مهم، تنها، میان نقش یونانیان باستان و نقش طبقة پرولتاریا به چشم میخورد. در نظر او گروههای دیگر جامعه با پست و کمبها جلوه دادن فرهنگ، به مفهوم «شیشدگی» و «بیگانگی» نزدیک شدهاند. او متأثّر از مارکس (Marx) گفتهاست: «تنها پرولتاریا میتواند واقعیت شیئگون شدة جامعة سرمایهداری را تغییر دهد و فرهنگی نو و اجتماعی جدید بیافریند. چرا که تنها طبقة کارگر میتواند کلیت عصر جدید را درک کند و آن را با انقلابهای اجتماعی دگرگون سازد» (اباذری، 1377: 178).